آخرین بار او را در سریال «دیوار به دیوار» در نقش سرهنگ دلپاک دیدیم و سال 1393 در سریال «پردهنشین» در نقش حاجآقا شهیدی ظاهر شده بود. تابستان سال گذشته درحالی نقش مصدق را در نمایش «راپورتهای شبانه دکتر مصدق» بازی کرد که چندی پیش از آن برای مدتی طولانی در نقش سقراط روی صحنه رفته بود.
برای گفتوگو با این بازیگر کارکشته همین کارنامه پربار کافی است، اما به بهانه سریال «دیوار به دیوار» و نقش سرهنگ دلپاک و البته حضور همیشگیاش در تلویزیون با او گفتوگویی داشتهایم که خواندنی است:
شما سه نقش متفاوت برای سامان مقدم بازی کردهاید؛ یک خواننده لسآنجلسی در فیلم «مکس»، یک سرایدار در سریال «شمسالعماره» و یک سرهنگ بازنشسته در «دیوار به دیوار». چه اتفاقی رخ میدهد که یک کارگردان شما را برای همه این نقشهای متفاوت انتخاب میکند؟
مجموعهای از عوامل دست به دست هم میدهد که یک نقش متفاوت خلق شود. مثلا کارگردانی مانند سامان مقدم ضمن اینکه از کلیشهها نمیترسد و به شکل غلوآمیز از آنها نمیگریزد، بسیار طبیعی و درونی کلیشهها را میشکند. در فیلم مکس از همان ابتدا و قبل از شروع تصویربرداری با بحث و گفتوگوی بسیار این شخصیت را به یک انسان منحصر به فرد تبدیل کردیم. درواقع آنچه نویسنده نوشته بود و نگاه کارگردان و بازی من، کاراکتر را بهوجود آورد.
در سریال «شمسالعماره» قرار بود نقش دیگری به من سپرده شود! نقش دایی خانواده که از فرنگ برگشته بود، اما کارگردان عوض شد و وقتی قرار شد سامان مقدم این سریال را کارگردانی کند باز هم برای بازی در این سریال دعوت شدم، اما این بار برای نقش آبدارچی و سرایدار خانه. بعد از «مکس» و چند نقش دیگر که همه آدمهایی از خارج برگشته بودند، بازی در شمسالعماره میتوانست مخرب باشد و دوست نداشتم این اتفاق بیفتد. وقتی سامان از من برای بازی در این سریال دعوت کرد، فکر کردم باز هم میخواهد همان نقش دایی را بازی کنم و خودم را آماده کرده بودم که از او خواهش کنم مرا برای نقش سرایدار ساختمان انتخاب کند. قبل از اینکه درخواستم را بگویم، سامان گفت که مرا برای نقش سرایدار میخواهد و همان لحظه بود که فهمیدم این جوان چقدر ذکاوت دارد.
به نظر من کارگردانی در وجود سامان مقدم نهادینه است و اگرچه آگاهانه انتخاب میکند، اما ضمیر و درونش او را جلو میبرد. برای همین در شرایط بحرانی معمولا تصمیم درست میگیرد و اکثر بازیگران این پروژه و کسانی که در گذشته با سامان کار کردهاند، اطمینان خاصی به او دارند.
به نظرم تنوع کارهای شما ارتباطی به سامان مقدم یا هیچ کارگردان دیگری ندارد. شما نقشهای زیادی برای کارگردانهای مختلف بازی کردهاید که هیچ شباهتی به هم ندارند؛ از خواننده و روحانی تا سقراط و مصدق! این تنوع بیش از هر چیز فقط میتواند به شخص شما و رد و قبول نقشها توسط خودتان ارتباط داشته باشد!
اگر در ابتدای مصاحبه گفتم که هر نقش، نتیجه متن و کارگردانی خوب است؛ از روی تعارف یا افتادگی خودم را حذف نکردم بلکه به نقش نویسندهها و کارگردانها اشاره کردم چون باید از آنها در دنیای مطبوعات تشکر کنم. باید از سامان و دیگر کارگردانها مثل کیانوش عیاری که حس غریبی در کارکردن با ایشان تجربه کردم، قدردانی کنم! اما شما حق دارید و برای من از ابتدای کارم این اهمیت وجود داشته که خودم را به چالش بکشم و بازیگری برایم یک حرفه نباشد. هنوز که هنوز است خودم را یک آماتور میدانم؛ نه به عنوان کسی که ضعیف است، بلکه به عنوان کسی که در حال کشف و شهود است و هنوز وقتی کاری شروع میشود، دوباره از صفر شروع میکند.
وقتی میگویید بازیگری حرفه شما نیست دقیقا منظورتان چیست؟
من هیچ وقت بازیگر تکنیکی نشدم. همیشه در شروع هر پروژهای به نقطه اول برگشتهام. ژان لوک گدار میگوید: هنرمند باید هر بار به صفر برگردد و از صفر شروع کند. در عرفان ایرانی و به نقل از عطار داریم که باید به فقر برسیم! این به نوعی از خود رد شدن است و همین است که بازیگری را تبدیل به یک طریقت میکند. بازیگری و البته نویسندگی برای من به این جهت اهمیت دارد که از طریق آن خودم را میشناسم و رشد میکنم. معتقدم به عنوان یک انسان خیلی به درون خودم دسترسی ندارم و شاید افراد دور و برم را بهتر میتوانم بشناسم تا خودم را؛ به همین سبب همیشه به نوعی گمگشته بوده و هستم. فقط وقتی دارم نقش بازی میکنم پایم روی زمین است و میفهمم چه کسی هستم.
بازیگری برای من به این معناست که هر از چند گاهی از دفتری به من زنگ میزنند و شخصیتی را به من معرفی میکنند که اگر بپذیرم آن شخصیت را بازی کنم، از همان لحظه میدانم چه کسی هستم! مثلا سقراط، مصدق، مکس، سرهنگ دلپاک یا یک روحانی.
با نگاهی که شما به بازیگری دارید، نقشی بسادگی سرهنگ دلپاک خیلی کوچک نیست؟ اصلا این نقش چه جستوجو و چالشی برای شما ایجاد میکند؟
سرهنگ خیلی منحصر به فرد نیست و تا حدی میتوان گفت کلیشهای است، ولی نیاز متن این بود که سرهنگ دلپاک یک آدم معمولی باشد و ضرورتی نداشت که از نظر شخصیتپردازی، خودمان را خیلی به چالش بکشیم. بیشتر حضور شیرین، مهربان و با اخلاق اوست که در این قصه اهمیت پیدا میکند. با این همه اگر سامان مقدم و آقای رحیمی تهیهکننده سریال نبودند به سرهنگ دلپاک نه میگفتم. دوستی ارزش دارد و من وقتی یک گروه خوب را میبینم که تلاش میکند یک اثر خوب بسازد، نباید چشمهایم را ببندم و چیزهایی را که میتواند به لحاظ روحی و روانی و مادی به نفعمان باشد نبینم. من خیلی آرمانگرا نیستم و این نقش را با شور و هیجان هم انتخاب نکردهام اما از نظر عاطفی نیاز داشتم این کار را انجام بدهم؛ بیشتر از هر چیز به خاطر خود گروه.
در تمام نقشهایی که بازی کردهاید، مثل حاجآقا شهیدی در سریال «پردهنشین» و حتی سرهنگ دلپاک با آن ضربالمثلهایش، نوعی روشنبینی دیده میشود. به نظر میرسد شخصیتهایی که شما بازی میکنید، جایی و هر کدام به شکلی، از دایره جهانبینی خود و آدمهای شبیه به خودشان حتی به اندازه یک قدم عبور میکنند! این رنگی است که از نگاه من، فرهاد آئیش به نقشها میزند. این برداشت من است یا با آن موافق هستید؟
بله این ویژگی برای من در همه نقشها اهمیت دارد و دوم، سادگی نقشهایی که بازی میکنم. من آدم سادهای هستم البته نه به معنای والا بودن؛ نوعی سادگی گاهی توام با حماقت در من است. این سادگی از دوران کودکی به صورت ژنتیکی در من وجود داشته و گاهی حتی مرا به کمهوش بودن و حماقت نزدیک میکند. گاهی در اوج این سادگی به پیچیدگی و نوعی شعور میرسم. چنین چیزی در ادبیات کهن خودمان وجود دارد؛ انواع رندها که یکی از آنها رند ساده است که از فرط سادگی، پیچیده به نظر میرسد.
این بخش شخصیت من با تاکید و تکیه خودم رشد کرده است، چون هر انسانی دوگانگیهایی دارد. من متضاد سادگی یعنی نوعی حقهبازی و زرنگی را در وجودم داشتم که در دوره جوانی قوی بود و میتوانست زمینه خلافکاری را در من ایجاد کند. من آن را دوست نداشتم و کاملا آگاهانه میخواستم از این بخش شخصیتم دور بشوم. در ابتدا به صورت ناخودآگاه و حالا به نوعی تقریبا آگاهانه، نقشهایم را به طرف آدمهای ساده میبرم چون احساس آرامش میکنم. حتی نقش قاتل زنجیرهای «شبهای تهران» را پاک و ساده در نظر گرفتم و او را بازی کردم، درحالی که شنیعترین نوع بشر محسوب میشد.
با این حساب از بازی در نقش سقراط باید حسابی لذت برده باشید!
بله دقیقا همینطور است. سقراط در عین هوش و ذکاوت بسیار ساده بود. برای همین با این نقش خیلی میتوانستم همذاتپنداری کنم. من خودم خیلی به سقراط شباهت دارم. شما میتوانستید با من به عنوان سقراط مصاحبه کنید و من همه سوالات را طوری پاسخ بدهم که دهها فیلسوف آنها را بررسی کنند و مطمئن شوند که جوابها را خود سقراط داده است! چون خیلی خوب درکش میکنم و او را شناختهام.