دانشجویی به نام ابراهیم برای امتحانات دانشگاه به تهران و منزل خالهاش رفته است تا از پسرخالهاش عقیل كمك درسی بگیرد. روز امتحان او تصادف میكند و به بیمارستان میرود. در آنجا فرشتهای به نام بشارت را میبیند كه برای امضای پرونده مرگ او آمده، اما دوباره فرمان میگیرد كه او را به دنیا برگرداند. ابراهیم كه بعد از برگشتن از آن دنیا هنوز می تواند بشارت را ببیند، ابتدا با یك روحانی و سپس با دختری خیابانی به نام سایه آشنا میشود که بشارت برای امضای پرونده مرگ آنها آمده. ابراهیم سعی دارد به آنها کمک کند و در این میان به سایه علاقهمند شده و از او خواستگاری میکند...